در جلسهای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در خصوص رابطهشان با مرحوم پدرم مطالب جالبی را فرمودند؛ از جمله فرمودند که نخستین بار که استاد را دیدم، ایشان با مرحوم آیتالله حائری، مؤسس حوزۀ علمیۀ قم، در حال بحث بودند. در کنار ایشان عده دیگری نیز نشسته بودند و به […]
در جلسهای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در خصوص رابطهشان با مرحوم پدرم مطالب جالبی را فرمودند؛ از جمله فرمودند که نخستین بار که استاد را دیدم، ایشان با مرحوم آیتالله حائری، مؤسس حوزۀ علمیۀ قم، در حال بحث بودند. در کنار ایشان عده دیگری نیز نشسته بودند و به بحث آنها گوش میدادند و احیاناً در بحث شرکت میکردند. من هم در گوشهای به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، از ایشان تقاضای درس فلسفه داشتم، اما زیر بار نرفتند.
خلاصه تا قبل از رسیدن به منزل، ایشان را راضی کردم که درس فلسفه را شروع کنند. وقتی پذیرفتند، گفتم: «آقا من فلسفه نمیخواهم. گمشده من چیز دیگری است. برای همین از شما بحث عرفان میخواهم.» اما ایشان زیر بار نرفتند. در آن ساعات حالتی پیدا کردم که گویی هرگز نمیتوانم از ایشان دست بردارم. آنقدر اصرار کردم، تقاضا کردم و خواهش کردم تا ایشان قبول کردند و عصر روزی را معین کردند. از آن عصر موعود، تحصیل من در خدمت ایشان شروع شد.
پس از دو سه جلسه، من به جایی رسیدم که دیدم نمیتوانم از ایشان جدا بشوم. ابتدا فقط در درس عرفان حاجآقا شاهآبادی شرکت میکردم و پاسخهای عرفانی ایشان را میشنیدم. اما بعد به جلسههای درس اخلاق ایشان هم رفتم. این درس در مسجد عشقْعلی در شبهای پنجشنبه برگزار میشد. ایشان پس از خواندن نماز به آنجا میرفتند و جلسههای درس را تشکیل میدادند. پس از آن، در تمام جلسههایی که ایشان تشکیل میدادند حضور پیدا میکردم و خودم را به این کار مقید کرده بودم. تمام بحثهای ایشان را هم مینوشتم؛ چه آنهایی را که برای عوام مطرح میکردند و چه بحثهای ویژه خودشان. به این ترتیب، روزبهروز علاقه من به مرحوم شاهآبادی بیشتر میشد. اکنون میتوانم بگویم که در تمام عمرم روحی به لطافت روح مرحوم حاجآقا شاهآبادی ندیدم.[1]
راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی
[1] پا به پای آفتاب، ج 3، ص 254
نظرات