پشت سر آقا نماز میخواندیم. قنوت نماز صبح را طول میداد که اشخاص وضو بگیرند. آقا قنوت که خواند، رفت رکوع. از آن بالا یک مار بزرگ افتاد روی جانماز آقا! این مار دو دفعه پیچید. ما فرار کردیم. حاج اصغر سمسار و علیپور و احمد زرقا بودند. ما همه فرار کردیم. وقتی که ما […]
پشت سر آقا نماز میخواندیم. قنوت نماز صبح را طول میداد که اشخاص وضو بگیرند. آقا قنوت که خواند، رفت رکوع. از آن بالا یک مار بزرگ افتاد روی جانماز آقا! این مار دو دفعه پیچید. ما فرار کردیم. حاج اصغر سمسار و علیپور و احمد زرقا بودند. ما همه فرار کردیم. وقتی که ما فرار کردیم، مار دو دفعه به پای آقا پیچید، روی جانماز رفت و از آن راهی که آمده بود بالا رفت. آقا حاج سید علی اصغر به حاجآقا شاهآبادی گفت: «آقا مار روی جانمازتان افتاد.» حاجآقا گفت: «من نماز میخواندم.»[1]
راوی: عباس یموتی
[1] سرگذشتپژوهی، خرداد 89
نظرات