مرحوم والد بعد از فوت پدر، از اصفهان برمیگردند به تهران. روح دینداری و امر به معروف و نهی از منکر از همان کودکی و سنین خیلی پایین در ایشان خیلی زنده بود. خود ایشان نقل کردند که رسیدیم به کاروانسرای مورچهخوار. نگاه کردم دیدم کاروانسرا را آبپاشی کردهاند. این طرف و آن طرف دالان […]
مرحوم والد بعد از فوت پدر، از اصفهان برمیگردند به تهران. روح دینداری و امر به معروف و نهی از منکر از همان کودکی و سنین خیلی پایین در ایشان خیلی زنده بود. خود ایشان نقل کردند که رسیدیم به کاروانسرای مورچهخوار. نگاه کردم دیدم کاروانسرا را آبپاشی کردهاند. این طرف و آن طرف دالان کاروانسرا جمعیت ردیف نشستهاند و یک فردی نیلبک یا فلوتی دستش است و مشغول زدن است. اینها هم تماماً گوش میکنند و هیچکس نهی از منکر نمیکند؛ همه دارند استماع میکنند. فرمودند من رفتم (حالا در حدود سنین سیزده سالگی) و نی را از دهان او گرفتم و گذاشتم زمین و آن را لگد کردم و آمدم. در راه که میآمدم به گوشم خورد که گفتند کأنه موی عزرائیل در بدن این آشیخ بود؛ یک نفر صدایش درنیامد![1]
راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی
[1] مصاحبه با آیتالله نصرالله شاهآبادی
نظرات