منزل ما در خیابان ری بود، تکیه حمام خانه، در انتهای خیابان بوذرجمهری که الآن خرابش کردهاند. یادم میآید حدود شش سالم بود که یك روز پدرم داشتند لب حوض وضو میگرفتند تا به مسجد بروند. در زدند. البته درِ خانه ما همیشه باز بود تا میهمانان و مریدان ابوی همیشه بهراحتی بتوانند وارد شود. […]
منزل ما در خیابان ری بود، تکیه حمام خانه، در انتهای خیابان بوذرجمهری که الآن خرابش کردهاند. یادم میآید حدود شش سالم بود که یك روز پدرم داشتند لب حوض وضو میگرفتند تا به مسجد بروند. در زدند. البته درِ خانه ما همیشه باز بود تا میهمانان و مریدان ابوی همیشه بهراحتی بتوانند وارد شود. یک علی آقا نامی بود که کارهای منزل ما را میکرد. در را باز كرد، شخصی آمد و یک دفتر پیش پدرم آورد تا مثلاً پولی بگیرند و امضایی بكنند. ما هیچوقت ندیده بودیم كه صدای پدرمان بلند شود. لب حوض نشسته بودند و به محض اینكه دیدند آن دفتر ارسالی از طرف دربارِ شاه است، شروع کردند به بلند صحبت کردن و گفتند: «نسناس خبیث! من که نان تو را نمیخورم. حتی اگر بچههایم نان خالی هم بخورند، نان تو را به آنها نمیدهم.» به آن پیك حامل نیز گفتند: «این نان حرام را ببر و دیگر اینجا برنگرد.»
این، نمونهای از اثرات پرورش در دامان چنین پدری بود، که چنان پسر و فرزندانی تربیت شدند. هیچوقت مال حرام در زندگیشان وارد نشد. من هم ترسیدم. صدای بلند پدرم را تا حالا نشنیده بودم. رفتم پشت پرده اتاق قایم شدم. بعد پدرم به مسجد رفتند. چند وقت گذشت، ولی هنوز در ذهنم بود. از خواهر بزرگترم رفعتالشریعه ـ که ایشان را عصمتالشریعه نیز صدا میكنند ـ پرسیدم: «آقا آن روز چرا داد میزدند، خیلی ترسیدم، نمیدانی علتش چه بود؟» گفت: «دربار پول آورده بود، ولی پدر ما که پول شاه را نمیگیرد.» گفتم: «مگر شاه بد است؟» گفت: «بله، شاه بد است. بی حجابی را مد کرده. مروج کارهای حرام است. پدرم که به ما مال حرام نمیدهد.» خدا را شکر كردم و گفتم: «چون هیچوقت صدای بلند ایشان را نشنیده بودم، ناراحت شدم.» پدرم متواضع بودند. به دامادها و عروسهایشان بسیار احترام میگذاشتند. با ما نیز خیلی با ملایمت و خوشاخلاق رفتار میکردند.[1]
راوی: حشمتالشریعه شاهآبادی
[1] سرگذشتپژوهی شهید شاهآبادی
نظرات