در دفتر اول مثنوی، آمده است: غرق حق خواهد که باشد غرقتر / همچو موج بحر جان زیر و زبر زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟! / تیر او دلکشتر آید یا سپر؟! ولی آرزومندان به کناری مینشینند و حسرت غرقه شدن را میکشند و عمرشان تنها در بازی الفاظ طی میشود که: زیر دریا […]
در دفتر اول مثنوی، آمده است:
غرق حق خواهد که باشد غرقتر / همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟! / تیر او دلکشتر آید یا سپر؟!
ولی آرزومندان به کناری مینشینند و حسرت غرقه شدن را میکشند و عمرشان تنها در بازی الفاظ طی میشود که:
زیر دریا خوشتر آید یا زبَر؟
اما هرگز پا به میدان نمیگذارند. بگذاریم و بگذریم…
روزی دوستی میخواهد به دیدار یوسف برود و نمیداند چه هدیهای ببرد که درخور یوسف باشد. پس تصمیم میگیرد که برایش آینهای هدیه ببرد. و چه هدیهای بهتر از آینه که زیبایی یوسف را بنمایاند؟ عرفا برای خدا قلبهای خود را هدیه میبرند؛ قلوبی که معدن تمام زیباییها و نشانههای محبوب است.
برای هر چیز معدنی است و معدن تقوا قلوب عارفان است.[1] و آینه خدا شدن، یعنی رها شدن از منیت و هستی و ساختار و صفات خود؛ یعنی رنگ خدا گرفتن و محل و مجلای صفات او شدن:
ای همگی صفات من آینه صفات تو / نیست حیات من به جز شعبهای از حیات تو
جام جهاننمای من صورت توست، گرچه هست / جام جهاننمای تو جمله ممکنات تو[2]
عارف همیشه در معیت خداست و خدا همیشه در معیت او، پس تمام حرکات و سکنات و افعالش را با او میسنجد؛ صفاتش خدایی میشود و خدا در صفاتش جلوه میکند، آنگونه که دیگران با دیدن او به یاد محبوب می افتند؛ چرا که او آینه حس خدا شده:
بس که نشست روبهرو با دل خوپذیر من / دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او
و اخلاق عارفان تجلی عرفان ایشان است. مخزن اسرار عارف در سینه او محل ظهور و بروز آن در اعمال و رفتارش است.
آیتالله شاهآبادی در میان مردم نیز به مکارم و محاسن اخلاق شناخته میشود. هر کسی با او نشست و برخاست میکند، جذب سیره او میشود. او به کسی کوچکترین اسائه ادبی نمیکند و آنقدر سیرتش نیکوست که رئیس شهربانی وقتی پا در مجلسش میگذارد، جذب او میشود و یادش میرود که برای مخالفت با او به مسجد آمده است.
جوانان به او بسیار علاقهمندند و گرداگردش را میگیرند و دل به صحبتهایش میسپارند. وقتی وارد مسجد میشود، اطرافش حلقه میزنند. او از فعالیتهای اجتماعی نیز غافل نیست و تا جایی که میتواند، در تشکیل محافل دینی تلاش میکند تا خدای فراموش شده را بار دیگر به یاد بندگانش بیاورد. کانون اخوان[3] را به عنوان یک تشکیلات مذهبی پایهگذاری میکند تا محل انس و اجتماع دوستان خدا باشد. پایهگذار صندوق قرضالحسنه می شود تا به مشکلات معیشتی افراد رسیدگی کند و در تشکیل هیئتهای عزاداری در منازل نقش مؤثری ایفا میکند تا نام و سیره محبوبان خویش را پررنگ و پررنگتر کند.
نماز را در مسجد میگذارد و با تمام مخالفتهای حکومت وقت، تا آنجا که توان دارد، در سخنرانیها حس شهامت و شجاعت و غیرت دینی را در دلها برمیانگیزد.
او گرد و غبار را، از قلبهای زنگارگرفته میزداید و عشق را به آنها یاد میدهد. مبنای او بر بیدار کردن محبت و عشق فطری است، چرا که فطرت عشق فطرتی تغییرناپذیر است:
فِطرَةَ الله الَّتی فَطَر الناسَ عَلَیها لا تَبدیلَ لِخَلقِ الله[4]
اطرافیان متعجب میشوند و همین است که آنان ارادت ویژهای به او دارند. دکتر گرجی از شاگردان درس منطق ایشان، منطق منظومه ملاهادی سبزواری را، در راه، از مسجد تا منزل از ایشان میگیرد؛ یعنی او باور دارد که باید زمان خوشدلی را دریابد و از لحظات حیات طیبهاش بهترین بهرهها را ببرد که دائم گوهر عمر در صدف حیات نمیماند.
غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحبدلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
هر کس سؤال میکند جوابش را به نحو احسن میدهد. برایش تفاوت نمیکند که کیست و چه سواد و درجهای دارد. به هر که میرسد، سعی در تقدم سلام دارد؛ چرا که میداند سیره نبوی باید در تمام حرکات و افعالش از کوچک تا بزرگ تجلی یابد.
وقتی میخواهد از منزل خارج شود، از نظم و آراستگی خود غافل نیست و چند بار خود را در آینه نگاه میکند و وقتی علتش را میپرسند، میفرماید: «اگر خار و خاشاکی به لباس یا محاسن من باشد، مردم به من در این لباس میخندند و آبرو و احترام مؤمن به خطر میافتد.»[5] و اینجا هم تابع سیره پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)[6] است.
ظاهر زندگیاش آراستهتر از داخل آن است. میفرماید: «زندگی ساده من باید بین من و خدای من باشد و در بیرون باید ظواهر را از جهت حرمت مؤمن حفظ کرد.»[7] اگر شاگردی در درس، خلاف سخنش حرفی زد، هرگز تندی یا برخورد ناسنجیده نمیکرد و پذیرای مخالفان خویش بود. به جهت مخالفت حوزه آن زمان، با عرفان و فلسفه، ایشان هم مخالفانی دارد. ولی او در مراوداتش نهایت سعه صدر را به کار میبرد؛ چرا که در این آیه شریفه در ضمیرش حک شده است: «و ما به خوبی میدانیم که تو سینهات از آنچه میگویند تنگ میشود، پس به همراه ستایش پروردگارت تسبیح گوی و از سجدهگزاران باش.»[8]
اخلاق عارفانه
آنچه گفتیم شمهای از اخلاق صالحانه او بود که در او ظهور و بروز داشت. برای ردیابی اخلاق عارفانه او، باید کمی دقیقتر شویم. و البته اینجا خوب است یادآوری کنیم که ایشان در فقه، اصول و عرفان نظری دارای رتبه علمی بسیار بالایی است و بزرگان بسیاری نظیر آیتاللهالعظمی شهابالدین مرعشی نجفی، میرزا هاشم آملی، سیدرضا بهاءالدینی، امام خمینی، سید مصطفی خوانساری و… در کلاسهای ایشان شاگردی کردهاند.
با اینهمه ببینید که چه سیره عجیبی را در پیش گرفته است! در مسجد جامع بازار بالای منبر میرود و برای کسبه صحبت میکند، با جوانان همنشین میشود و بیسواد و باسواد پای منبرش مینشینند و صحبتهای در خور فهم آنان میکند، به هیچ وجه اجازه نمیدهد کسی پشت سرش حرکت کند و با خواهش و ادب و حیا میگوید: «شما بفرمایید جلو.» و اگر کسی برای دستبوسی خم شود، دستش را آنچنان میکشد که طرف یکه میخورد.
و او همان شاهآبادی است که در عرفان نظری به سختترین کتب عرفانی نهایت تسلط را دارد و در عرفان عملی، شاگردی چون امام خمینی آزادمنش سر به آسمان میساید و در عین حال با مردم کوچه و بازار همنشین و با جوانان همزبان میشود.
در خور فهم همانها صحبت میکند و هیچ تشخصسازی و بلندپروازی برای جلوه دادن خود ندارد، طوری که بسیاری او را تنها یک روحانی پیشنماز مسجد میدانند. و آیا این شما را به یاد احوال اصحاب سرّ نمیاندازد که در وصفشان گفتهاند:
طبقه دوم از اصحاب سرّ گروهی هستند که به منزلی اشاره میکنند، حال آنکه در غیر آن هستند. خود را از مقام رفیعشان به منازل مردم تنزل دادهاند. اظهار میکنند که در منازل عامهاند، حال آنکه در مقام خاصةالخاصه هستند. ایشان خود را به سطح عقل مردم تنزل دادهاند و با ایشان به قدر فهمشان سخن میگویند. با مردم همچون خود ایشان رفتار میکنند و کاری که نزد مردم ریب و ناخوشایند باشد، انجام نمیدهند. مردم میپندارند که ایشان مثل خودشانند. هر کس آنان را نزد خود میبیند، حال آنکه آنان کسی را نزد خود نمییابند.
امری را بهگونهای نشان میدهند و آنان را بر غیر آن هستند. شأنی را آشکار میسازند، حال آنکه بر غیر آنند [یعنی اظهار میکنند اهل ظاهرند و به علم ظاهر برای دستیابی به پاداش الهی عمل میکنند و حظّ و بهرهای از علم باطن ندارند، حال آنکه مطلب عکس آن است.]
اینان میان غیرتی برخورد هستند که ایشان را میپوشاند [یعنی بر خود غیرت میورزند و لذا خود و احوال خویش را از مردم پوشیده میدارند.] و ادبی در ایشان است که [باعث میشود در زیّ علمای رسوم درآیند و این ادب در پیشگاه الهی آنان را از گفتن شطح و طامات و افشای اسرار و اظهار معرفت الله] مصونشان میدارد و ظرافت و نزاهت و پاکیای که ایشان را مهذب میگرداند.[9]
«با آنکه آیتالله شاهآبادی فقیهی زبردست و مجتهدی بزرگ بود و تمام شرایط مرجعیت در او جمع بود و عده زیادی هم از ایشان تقلید میکردند، اما هیچگاه در راه معرفی خود و جذب مرید و مقلد و کسب ریاست قدمی برنداشت، همین امر باعث شد که قدر این فقیه عالیقدر در قم ناشناخته بماند و تنها عده بسیار کمی که اکثر آنان از مراجع تقلید عصر بودند، به منزلت این مرد بزرگ الهی پی بردند و از زمره شاگردان ایشان شدند»[10]
مقام تواضع
و آنگاه که هیبت و جلال و عظمت خداوندی در پیش چشم عارف تجلی میکند، دیگر از او چیزی نمیماند که بخواهد آوازه آن را سردهد و به مدح و ستایش بنشیند. تنها خود را کفی میبیند در لجه عمیق و بیپایان بحر که فرمودهاند:
و لا یَعرِفُ ما فِی حقیقة التواضع الا المقرّبون مِن عِبادِه المتصلونِ بِوحدانیّه[11]
و راه نبرده اند به حقیقت تواضع، مگر مقربین که متصل به وحدانیت خدایند.
و این سیره آیتالله شاهآبادی است. او به این فکر نمیکند که چه درسی را بدهد که با مدارک و مقام علمیاش بیشتر سنخیت داشته باشد. و برای چه کسانی سخن بگوید که آوازهاش بیشتر شود. دنبال این نیست که حرف اول، نظر خود را بگوید و بعد به دیدگاه سایر فلاسفه توجه کند. دیگر نگران این نیست که مقامش پایین میآید. اگر تنها برای یک نفر درس بدهد و به دیگران اجازه کرنش و تعظیم نمیدهد و میپرهیزد از اینکه صدای قدمهای هواخواهان را از پشت سر خویش بشنود. حاضر میشود ساعاتی در برف زمستانی پشت در مسجد به نماز بایستد، اما در نزند مبادا خادم مسجد از خواب بیدار شود و به خاطر او کسی به تکلف بیفتد. و همه اینها ویژگی کسانی است که از تنگنا و حصار نفس و هواخواهی خود رها شدهاند و به آن افق اعلا متصل گشتهاند و خود را در برابر عظمت آن خورشید هیچ نمیبینند، مگر غباری سرگردان.
اِنَّما یَخشی الله من عبادهِ العلماء[12]
و اینک خاطراتی از مکارم اخلاق آن بزرگوار:
انسانی از من تقاضایی کرده است
آیت الله محمد شاهآبادی از امام خمینی (ره) چنین نقل میکنند:
یک روز متوجه شدیم که ایشان حدود دو ماه است که پس از پایان درسهایشان، برای طلبهای درس حاشیه ملا عبدالله میگویند. خیلی تعجب کردیم که چطور ایشان قبول کردهاند بعد از نُه درس سنگین و پیاپی، حاشیه بگویند؛ آن هم فقط برای یک طلبه! تصمیم گرفتیم از آن طلبه بخواهیم نزد استاد دیگری برود، ولی قبول نمیکرد. حتی به او گفتیم هر استادی از اساتید بزرگ حوزه علمیه قم، به جز آقای شاهآبادی و حاج شیخ عبدالکریم حائری را بخواهد، ما حاضریم که با او صحبت کنیم، ولی آن طلبه قبول نکرد و میگفت: در روی کره زمین، من به غیر از آقای شاهآبادی از کس دیگری درس نمیگیرم.
این بارتصمیم گرفتیم نزد خود آقای شاهآبادی برویم و ایشان را به این امر متقاعد کنیم. لذا یک روز بعد از درس خدمت ایشان رفتیم و آرامآرام صحبت را شروع کرده، با تکیه بر اصل الاهَم فَالاهمّ به ایشان عرض کردیم که لازم است شما بعد از نه درس استراحت کنید.
خوب که حرفهایمان را زدیم، ساکت شدیم و فکر کردیم که ایشان را متقاعد کردهایم، ولی آقای شاهآبادی فرمود:
انسانی از من تقاضایی کرده است و من در حد امکانم، تقاضایش را برآورده میکنم.[13]
فروتنی
«آیتالله شاهآبادی در درسها همیشه نظر همه فلاسفه را میگفتند و بعد از آن نظر خود را بیان میفرمودند.»[14]
قدر ایشان مجهول ماند
از آیتالله میرزا هاشم آملی نقل شده است:
«یکی از خصایص استاد ما این بود که رحم و عطوفت و اخلاق اجتماعی ایشان در میان مردم طور خاصی بود و به این جهت، از علمای دیگر امتیاز داشتند. اگر به ایشان میگفتی سیوطی درس بگو، سیوطی میگفت. امثله هم میگفت، رسائل و مکاسب هم میگفت. لذا قدر ایشان بر اثر این تواضع و فروتنی که نشأتگرفته از عطوفت ایشان بود، مجهول مانده است. وقتی ما آمدیم قم، تقاضا کردیم که ایشان درسی نگویند الا درس خارج.»[15]
نماز شب پشت در مسجد
«همیشه آقای شاهآبادی قبل از اذان صبح برای نماز شب به مسجد میآمدند. یک شب که برف زیادی آمده بود، آقای شاهآبادی پشت در میمانند و همانجا برفهای پشت در مسجد را کنار میزنند و تا اذان صبح به نماز شب میایستند. موقع اذان که خادم در را باز میکند و میبیند که آقا نماز را پشت در خوانده، عذرخواهی میکند. آقا میگوید تو خواب بودی و تکلیفی بر تو نیست.»[16]
حیای زیاد
از حاج آقا اسماعیل دولابی نقل شده است:
«مرحوم شاهآبادی حیای زیادی داشت. من عالِم خیلی دیدهام. با مرحوم شاهآبادی هم زیاد محشور بودم. بارها به منزل ما میآمدند. هیچکس از علما را مثل او ندیدم که با آنهمه علم، حیایش به این زیادی باشد. اگر در بین راه یک بچه جلوی ایشان را میگرفت و یک ساعت از ایشان سؤال می کرد، میایستاد و به سؤالاتش پاسخ میگفت و حیا مانع میشد که صحبت را قطع کند و به راهش ادامه دهد.»[17]
دستم را نبوس، حرفم را گوش بده
«من حدود شصت سال پیش، آیتالله شاهآبادی را درک کردم و در مجالس اخلاق و روضه ایشان شرکت میکردم. روزی به محض دیدن ایشان در مسجد، خواستم دست ایشان را ببوسم، ایشان مانع شده و فرمودند: دستم را نبوس، حرفم را گوش بده، سخنم را بشنو.»[18]
در نزدیکی منزل ایشان در خیابان امیرکبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود؛ بهگونهای که از صدای آن همسایهها ناراحت بودند. ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمیکنم و شما هر اقدامی که میخواهید بکنید.
مرحوم شاهآبادی تا روز جمعه صبر کردند و آنگاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور میکند، چون به مطب دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آنگاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف را ترک کند. از آن پس هر کس از جلوی مطب عبور میکرد، برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب میشد و سلام کرده و موضوع را با زبان خوش در میان میگذاشت و خارج میشد.
چند روز به این منوال گذشت و هر روز دکتر با صدها مراجعهکننده مواجه میشد که همگی یک مطلب را به او تذکر میدادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نهتنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند. از این رو، دست از ایجاد مزاحمت برداشت، جلسه آموزش موسیقی دخترانش را تعطیل کرد. آیتالله شاهآبادی در یکی از روزها که به طرف مسجد میرفت، دکتر ایوب را دید که به طرف او میآید. وقتی دکتر نزدیک شد، از شدت خنده نمیتوانست سلام کند و بالاخره پس از احوالپرسی گفت: آقای شاهآبادی با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان میکردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه میکنید که من بهسادگی میتوانستم جواب آنها را بدهم و هرگز درباره این روش مردمی نیندیشیده بودم.[19]
تبدیل میخانه به مسجد
آیتالله نورالله شاهآبادی میفرمایند:
والد بزرگوار، به اتفاق پدر و برادرشان در همسایگی سراجالملک منزل داشتند. در نزدیکی محل سکونت ایشان، مرکزی وجود داشت که متعلق به شخصی به نام “کنت” ارمنی بود، که نهتنها محل لهو و لعب به شمار میآمد، بلکه مرکز شرابسازی بود و گفته میشد که شراب دربار شاهی را نیز از آنجا تهیه میکنند. مرحوم جد ما (آیتاللهالعظمی میرزا جواد اصفهانی حسینآبادی) پس از آگاهی از این موضوع به عنوان نهی از منکر، صاحب محل مزبور را از ادامه آن اعمال خلاف شرع منع فرمود، و چون مؤثر واقع نگردید، یک روز به اتفاق مرحوم والد (آیتاللهالعظمی محمدعلی شاهآبادی) و عموی ایشان (آیتالله میرزا علیمحمد الشریف) و جمعی از متدینان به آنجا رفته، ابتدا خمهای شراب را شخصاً در چاه خالی مینمایند و سپس سایرین به دستور ایشان بقیه شرابها را بدون آنکه ظروف را بشکنند یا به محل آن لطمه بزنند، خالی کرده و خارج میشوند.
خبر این واقعه به دربار گزارش میشود و ناصرالدین شاه از ماجرا مطلع گردیده و دستور پیگیری میدهد. چون مرحوم جد ما از پیگیری شاه در این مورد آگاه میگردند، علیرغم آنکه در تهران به حال تبعید به سر میبردند، به قصد مراجعت، عازم رفتن به اصفهان میشوند. عوامل حکومتی که بازگشت ایشان به اصفهان را صلاح نمیدانند، بر آن میشوند که به هر کیفیتی که شده مرحوم جد ما را از بازگشت به اصفهان منصرف نمایند و ایشان میفرمایند فقط چنانچه این محل فساد، خریداری شده و تبدیل به مسجد شود، از مراجعت به اصفهان خودداری خواهند نمود. بالاخره امر ایشان با خریداری شدن محل و تبدیل آن به مسجد، اجرا میشود و ایشان در آن مسجد، اقامه جماعت مینمایند.[20]
حسن ملاحت
بیایید پای صحبتهای آنها بنشینیم تا برایمان از پدر بگویند. او که با کثرت تدریس و مشغله از حال بچهها و خانواده غافل نمیماند. او که با رفتارش- و نه با نصحیتهای خشک و خالی از عمل – به بچهها آموختنیها را میآموزاند. او که لطافت روحانیاش در اخلاق خانوادگیاش نیز تجلی دارد و با مهر و مدیریت، محفلی شاد برای رشد و نمو بچهها میآراید. او که با مقامات علمی و معنوی، بچهها را از خاطر نمیبرد و چقدر بهجا و قشنگ مسائل فکری و اعتقادی را به آنها یاد می دهد. با ادبش به آنها درس ادب میدهد و با محبت و مهربانیاش به آنها درس عشق و صفا! نماز را به آنها یاد نمیدهد، بلکه بچهها با نماز او، نماز میآموزند. خدا را با بهشت و جهنم و امر و نهیهای خشک هجی نمیکند، بلکه عطر معنویتش، عشق و حضور را در دلها شکوفا میکند. با توکل و آرامشش به بچهها یاد میدهد که همیشه به خدا تکیه کنند و این تکیهگاه را درست بشناسند و به او وفادار بمانند. بچهها شیوه رفتار با مادر و ادب در برابر او را نیز از پدر یاد میگیرند.
«رفتارشان با مادرم بسیار خوب بود و من هیچوقت ندیدم کوچکترین بیاحترامی بکنند. دراین مدت 15 سال من یک صدای بلند از ایشان نشنیدم.»[21]
و می دانند که او خود نیز برای مادرش احترام و ارزش قائل بود. هنوز در خاطر دارند که سالیانی پیش، زمانی که پدر در سامرا در محضر میرزای شیرازی دوم بود، آن شهر را ترک میکند و از موقعیت علمی و مواهب معنویاش چشم میپوشد و به ایران بازمیگردد و این امر، تنها به خاطر این بود که مادر در آن دیار احساس دلتنگی و غربت میکرد و میخواست به نزد دیگر بچهها برگردد و او چه متواضعانه خواهش مادر را برآورده میکند.
زمانی که مهر و صفا و ملکوت در خانهای حاکم باشد، چقدر دقایق شیرین میگذرد! ببین چقدر قشنگ دعا خواندن را به بچهها یاد می دهد و با نماز و قرآن پیوندشان میدهد! عصر جمعه که میشود، پسرش را صدا میکند و میگوید: بازیهایت را که کردی، میخواهی این صلواتها را هم بفرستی؟! و او نیز با میل و رغبت کنار پدر مینشیند و چشم به آسمان میدوزد.
مادر هم که به بچهها یاد میدهد که برای خطاهایشان استغفار کنند و بچهها از همان کودکی طعم یاد خدا و توبه را میچشند. بچهها علیرغم سروصداها و شیطنتهایشان، هیچگاه تندی پدر را نمیبینند، اما وقتی اسراف میکنند، لحن پدر برمیگردد: «چرا اسراف میکنی پسرم…؟!»
و دخترک کوچک که تا به حال صدای فریاد پدر را نشنیده، امروز چقدر هراسان میشود؛ چرا که برای اولین و آخرین بار فریاد پدر را میشنود و از خود میپرسد چه شده که پدرم اینطور فریاد میکشد؟ بله، قضیه این است که مأموران حکومتی جلوی در منزل آمدهاند و این پدر لطیف و مهربان که در برابر ظلم و بیعدالتی قرار گرفته، از هیچ قدرتی نمیترسد و فریاد می کشد و در مقابل رضاخان میایستد!
شبها را ببین! شبهای این خانه چقدر نورانی است! کسی بچهها را از خواب بیدار نمیکند، اما عشق به معنویت با رفتارهای ملکوتی پدر در وجود بچهها جاری شده و مادر و فرزندان در کنار پدر به عبادت شبانه میپردازند.
آیتالله نورالله شاهآبادی میگوید:
«یادم میآید با یکی از دوستانم میخواستم بروم حرم حضرت عبدالعظیم. دوستم گفت میخواهم تلفن کنم. و آمد خانه ما که تلفن کند، اما تلفنش طول کشید. وقتی برگشت، گفتم بابا! اینهمه جماعت منتظر تواند. گفت چه کار کنم، مگر پدر تو میگذارد من بیایم! نیمساعت است که حتی از مرغ و خروسهای خانهمان هم احوالپرسی میکند، پدر چطوره؟ خانمت چطوره؟ همشیرهات… طوری که من احساس کردم خانه خودمان آمدهام.»
و همه این لطائف و ظرائف که میبینی، برای آن است که عرفان او تزهد خشک و دنیاگریزی نیست، بلکه عرفان او سیره نبوی اوست. رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «آیا به شما خبر ندهم که کدامتان بیشتر به من شباهت دارید؟» گفتند: «چرا ای رسول خدا.» فرمود: «کسی که خلقش نیکوتر، و برخوردش با مردم ملایمتر و با خویشانش نیکوکارتر باشد و برادران دینیاش را بیش از همه دوست داشته و برحق صبورتر، و خشم خود را فروخورندهتر، و گذشتش از همه بهتر، و در حال خشنودی و خشم از همه با انصافتر باشد.»[22]
برخورد با مخالفان
آقای شاهآبادی نیز از نگاه متعصبانه و مغرضانه در امان نیست و عدهای ایشان را مورد لعن و شماتت قرار میدهند. اما نگاه عارف به مخلوقات خدای محبوبش، نگاهی تنگبینانه و زشت نیست. او هر کسی را در حد درک و سعه خویش ارزیابی میکند و از آنها نیست که بر مخالفان خود مهر بطلان بنهد و کافرشان بخواند. رحمت او بر غضبش سبقت دارد و از ملامتها ملول نمیشود.
آری! آنکه در طلب رزق معنوی است، هرگز درهای نعمتش را با تنگنظری و کینه بندگان خدا و انکار و تکفیر کردن مخالفان خود نمیبندد، چرا که میداند:
فی سَعَهِ الاَخلاقِ کُنُوزُ الاَرزاقِ[23]
در گشادگی اخلاق (خوشاخلاقی)، گنجهای رزق پنهان است.
پس نتیجه این زیبابینی، رفق و مدارا با بندگان خداست و او که در برابر ناحق و ظلم مطلق هیچگاه ساکت نمینشیند، در برابر تکفیرها و نمونهای از انصاف و زیبابینی این مرد الهی را در خاطرهای از دکتر گرجی مشاهده میکنیم:
«…در همان مسجد جامع که آقا پیشنماز بودند، شخص معروفی بود که روابط خوبی با آقای شاهآبادی نداشت. البته از ناحیه آقا با این شخص مشکلی نبود، ولی آن شخص با آقا میانه خوبی نداشت و آقا هم این موضوع را میدانستند. در همان ایام، یک بار بین همین شخص و شخص دیگری برای اقامه نماز جماعت در محل، اختلاف و مشاجرهای پیش آمد. از آقای شاهآبادی سؤال کردند که کدامیک از این دو نفر برای اقامه نماز اولی است؟ آقا همان شخصی را که با خودشان مشکل داشت اولی دانستند و معرفی کردند. پرسیدند: چرا این شخص؟ فرمودند: چون این شخص مطالبی را به مردم میگوید که مردم بیشتر و بهتر استفاده میکنند و اثر وجودی بیشتر دارد نسبت به دیگری، لذا ایشان اولی است.»
آقای دکتر گرجی اینطور ادامه می دهند:
…از قدیم مخصوصاً به مردم یاد داده بودند که نسبت به فلاسفه و عرفا بدبین و بیعلاقه باشند و نظر مساعدی به آنها نداشته باشند، ولی ایشان با وجود همه این مخالفتها، بسیار انسان وارستهای بود و من هیچ رفتار نادرست و ناشایستی از ایشان ندیدم. حتی ایشان با اینکه با افکار انحرافی که آن دوره رواج داشت مخالف بودند و گاهی به مناسبت، اشاراتی داشتند، ولی هیچوقت در موضعی که حرفهای کسی را نقل کنند نبودند. یعنی کار به اشخاص نداشتند و انتقاد کلی میکردند. برخوردشان طوری بود که وقتی کسی به ایشان میرسید، دیگر نمیخواست از ایشان جدا شود. خیلی مؤدبانه، بسیار لیّن و با زبان شیرین [صحبت میکردند] که همان باعث میشد مخالفانشان ناراحت باشند.
می فرمودند «اگر بخواهند افراد را از من دور کرده و آنها را نسبت به من بدبین کنند، طوری که دیگر خوشایندشان نباشم، ممکن است این حرفها در دیگران اثر بگذارد و از من جدا شوند، و مادامی که با من برخورد دارند، هیچ حرفی در آنها اثر نمیکند.»
یکی از بندگان خدا با اینکه در خدمت ایشان بود، دو سه سال بود که از ایشان کناره گرفته بود. بعد از سه سال خدمت ایشان آمد. سؤال کرد: «آقا شما چرا از من نمیپرسید کجا بودم؟» فرمودند: «وظیفه من نیست! نه من وظیفه دارم که بگویم شما بیایید پیش من، نه وظیفه من سؤال کردن است که چرا نیامدی. شما عاقل و بالغ هستی. خودت تشخیص میدهی که فلان کس به دردت می خورد یا آن کس به دردت نمیخورد. آن موقع، تشخیص دادی و پیش من آمدی، بعد تشخیص دادی نیامدی. حالا دوباره تشخیص دادی آمدی. جای سؤال نیست که بگویم چرا.»
البته نظیر این جریان موارد متعددی بود که در اثر تبلیغات مسمومی که برخی اوقات علیه آقا میکردند، سعی داشتند دوستداران و مریدان آقا را نسبت به ایشان بدگمان کنند. به طور مثال، یکی از تجار تهران که دو سه سالی بود خدمت آقا نمیرسید، تعریف میکرد که من بهشدت به آقا علاقهمند بودم، تا اینکه یک مرتبه کسی از من سؤال کرد: «تو شبها کجا میروی؟» گفتم: «درس آقای شاهآبادی در مسجد جامع.» گفت: «درس ایشان میروی؟! این توحید میگوید!» طرز گفتنش طوری بود که من فکر کردم آقا کفر میگوید و دیگر خدمت ایشان نیامدم؛ چون اینقدر بد مطلب به من القاء شده بود. بعد فکر کردم خب، آقای شاهآبادی اگر توحید نگوید، چه بگوید؟ و چند وقت بعد خواب دیدم قیامت شده و در صحرای قیامت جمعیت زیادی در آتش بودند. طبقهطبقه، مثل پلههای استادیوم ورزشی، آتش بود و همه در این آتش بسیار عجیب میسوختند. وقتی که این جمعیت در درون آتش چشمشان به من افتاد، صدایم زدند: «فلانی به دادمان برس.» گفتم: «من برایتان چهکار کنم؟» گفتند: «باید بروی پیش آقای شاهآبادی، یک ذکر بگیری و ما را نجات بدهی.» گفتم: «آقای شاهآبادی را کجا پیدا کنم؟» گفتند: «در آن باغ.»
دیدم باغ بزرگی است و وارد آن شدم و آقای شاهآبادی را دیدم که در یک سالن بزرگ و مرتب نشستهاند. وقتی قضیه را برایشان گفتم، ایشان فرمودند: «برو به آنها بگو من ذکری اعظم از ذکر یاحسین ندارم، من هم آمدم به آن جمعیت گفتم و آنها یک یاحسین گفتند و همه نجات پیدا کردند. بعد از خواب پریدم و فهمیدم اشتباه کردم. وقتی آقای شاهآبادی این مطلب را شنیدند، فرمودند بُعدی ندارد که یاحسین علیهالسلام یکی از اسماء الهی باشد.
آری، آیتالله شاهآبادی به گفته امام خمینی (ره) لطیفهای است ربانی و کرامت او برخورداری از روحی وسیع و سعه صدری بینهایت است که مانع از آن شده است که وی بخواهد تنها راه و روش و سلوک خود را درست بداند و به دیگران برچسب انحراف، تکفیر و تفسیق بچسباند.
او دارای روحی لطیف و نفس قدسیهای است که دیگران را به خاطر هر اختلاف سلیقه و اختلاف نظر، محکوم نمیکند و تا آنجا پیش میرود که میگوید: «کافر را هم لعن نکنید. ممکن است وقت مردن بر حسب فطرتش مؤمن مرده باشد و ما ندانیم. مگر آنها که معلومالحالند.» و به همین علت، هیچوقت در صحبتهایشان عیبجویی از دیگران نمیکردند، گرچه دیگران بارها او را مورد اذیت و آزار قرار داده باشند.
امام خمینی در توضیح حدیث بیست و هشتم کتاب چهل حدیث از قول ایشان میفرمایند: «شیخ عارف ما روحی فداه میفرمود: هیچوقت لعن شخصی نکنید، گرچه به کافری که ندانید از این عالم چگونه منتقل شده باشد، مگر آنکه ولی معصومی از حال بعد از مردن او اطلاع دهد؛ زیرا ممکن است در وقت مردم مؤمن شده باشد. پس لعن به عنوان کلی کنید.»
ایشان همچنین همین قول را در حدیث سوم، در صفحه 67 میآورند و میگویند: «شیخ جلیل ما عارف کامل، شاهآبادی روحی فداه میفرمودند: تعییر به کافران نیز نکنید در قلب، شاید نور فطرتش او را هدایت کند و این تعبیر و سرزنش کار شما را منجر به سوءعاقبت کند. بلکه میفرمودند کفاری که معلوم نیست با حال کفر از این عالم منتقل شدهاند، لعن نکنید. شاید در حال رفتن هدایت شده باشند و روحانیت آنها مانع ترقی شما شود.»
و اگر در این گفتار تدبر عمیق کنی و در این بینش غور نمایی، عظمتها از شکوه روح آن عارف ربانی مییابی. این نحوه نگرش و برخورد کجا و نگاه تند زاهدمآبان و مقدسنمایان کجا؟
وَ مَا یَستویِ الاَعمی و البصیر وَ لَا الظُّلُمات وَ لَا النُّور و لاَ الظّلِ و لا الحَرور[24]
منبع: هیئت تحریریه مؤسسه فرهنگیمطالعاتی شمسالشموس، شرح زندگانی عارف مکتوم حضرت آیت الله میرزا محمدعلی شاهآبادی (ره)، تهران : شمسالشموس، 1383، چاپ پنجم
[1] بحرالمعارف، ج 2، ص 93
[2] دیوان شمس مغربی
[3] منظور جمعیت اخوان است که در شذرات المعارف شرح آن آمده است. (و)
[4] سوره روم، آیه 30
[5] به نقل از آقای مهدی فداقی
[6] سنن النبی، بخش آداب معاشرت، ص 34، رسول خدا (ص) در آینه نگاه میکرد و موی سر را صاف میکرد و شانه میزد و بسا به آب نگاه میکرد و موی سر را مرتب میساخت. نه تنها برای خانواده خود، که برای یارانش نیز خود را میآراست، و میفرمود: «خداوند دوست دارد بندهاش هنگامی که برای دیدن برادران از خانه بیرون رود، خود را آماده و آراسته نماید.
[7] به نقل از آقای مهدی فداقی
[8] سوره حجر، آیات 98-97
[9] منازل السائرین، ص 258
[10] آسمان عرفان، محمدعلی محمدی، ص 66
[11] مصباح الشریعه، ج دوم، ص 326، باب تواضع
[12] سوره فاطر، آیه 28، «و از میان اصناف بندگان تنها مردمان دانا مطیع و خداترسند.»
[13] عارف کامل، ص 4
[14] به نقل از آقای مهدی فداقی
[15] عارف کامل، ص 12
[16] به نقل از محمود میثم قناد از کسبه مسجد جامع بازار
[17] عارف کامل، ص 76-77
[18] به نقل از آقای حسین مرآتی
[19] عارف کامل، ص 45
[20] همان، ص 43
[21] به نقل از خانم عصمتالشریعه شاهآبادی
[22] سنن النبی، ص 30
[23] غرر الحکم، ج4، ص 408، «گنجهای روزی در سعه اخلاق است.»
[24] سوره فاطر، آیات 19-21، «و هرگز کور و بینا یکسان نیست و هیچ ظلمت با نور برابر نیست و هرگز آفتاب و سایه همرتبه نباشند.»
نظرات