فطرت به معنای سرشت و خميرۀ وجود است. در نظر عرفا، اين معنا مأخوذ از آيۀ 30 سورۀ روم است: «فطرةَ اللهِ التی فَطَرَ النّاسَ عَليها.» عزيزالدين نسفی در اين زمينه میگويد: «فطرت، قضا و قدر است که به روز الست مقدّر کرده شده است. پس اينچنين که مراتب ارواح است، بدان که هر يک […]
فطرت به معنای سرشت و خميرۀ وجود است. در نظر عرفا، اين معنا مأخوذ از آيۀ 30 سورۀ روم است: «فطرةَ اللهِ التی فَطَرَ النّاسَ عَليها.» عزيزالدين نسفی در اين زمينه میگويد: «فطرت، قضا و قدر است که به روز الست مقدّر کرده شده است. پس اينچنين که مراتب ارواح است، بدان که هر يک را مقام معلوم است و از مقام معلوم خود نمیتواند گذشت. اقوال و افعال ايشان را همچنين بدانيد، هر يک را مقام و مقداری معلوم است که از آن نمیتوان درگذشت.»
صورت نوعیه، عامل تمایز
از جمله مباحث فلسفی، بحث صورت جسميه و صورت نوعيۀ موجودات است. صورت جسميه قابليت ابعاد سهگانه در جسم است که همۀ موجودات در آن مشترک هستند و تفاوتی ميان آنها نيست. اما اختلاف موجودات در صورت نوعيۀ آنهاست. صورت نوعيه آن است که ويژگی خاصی را به دنبال میآورد و سبب تمايز موجودات میشود، سيب را سيب مینمايد و آن را از گياهان ديگر، سنگ، پرندگان و چرندگان جدا میسازد.
طبیعت، غریزه، فطرت
صورت نوعيه را در موجودات بیجان طبيعت میگويند. چنانچه میگوييم طبيعت آب، طبيعت هوا، طبيعت گل و… اما به صورت نوعيه در حيوانات، که موجب امتياز انواع حيوان با ويژگیهای خاص میشود، غريزه میگويند. چرخش زندگی حيوانات با غريزه است. زندگی غريزی آنان را به حرکت وامیدارد. در اين حرکت، حيوانات نياز به آموزش ندارند. پرنده میداند که چگونه لانه بسازد و بچۀ خود را بزرگ و حفظ کند. غرايز در حيوانات به منزلۀ فطرت در انسان است. همان ويژگی خاص که در موجودات بیجان، طبيعت است و در حيوانات، غريزه، و در انسان فطرت است.
امهات مبانی برهان فطرت
در نزد آيتاللهالعظمی ميرزا محمدعلی شاهآبادی فطرت و براهين آن دارای مبانیای است که در اينجا به اُمهات آن اشاره میشود.
او با تفسير آيۀ فطرت (روم30) آغاز میکند؛ يعنی شيوۀ ورود او به اين مسئله، هرمنوتيکی (تفسير و تأويلی) و مبتنی بر اين پيشفرض است که شارع مقدس از اين سخنان مقصودی دارد که برای مخاطب قابل فهم است (اصالت متن و فهمپذيری آن)، و مفسر میتواند با تلاشی منسجم به مراد خدای سبحان دست يابد. آيتالله شاهآبادی ضمن توضيح مفاهيم کليدی آيه، به ديدگاههای مهمی با ماهيت متفاوت اشاره میکند؛ بعضی وجودشناختی، بعضی معرفتشناختی و بعضی انسانشناختی هستند. پيش از پرداختن به اصل برهان باید به آنها توجه کرد.
میتوان گفت چون فطرت بر ويژگی خاصی در انسان دلالت دارد، مهمترين پايۀ آن انسانشناسانه است. ديدگاههای انسانشناختی آيتالله شاهآبادی با استفاده از آيۀ شريفۀ فطرت و حديث نبوی «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» به دست آمده است. آيتالله شاهآبادی از آيۀ فطرت معيار کمال و نقش تقدمی انسانشناسی برای خداشناسی را استنباط نمودهاند.
ايشان معتقد است که وجود مطلق و کمال نامتناهی را میتوان با علم حصولی به دست آورد و برهان فطرت عشق را مبتنی بر همين پيشفرض میدانند. اما لازم به ذکر است که از نظر ايشان اين علم در مرتبۀ فرودستی از معرفت است که با برهان حاصل میشود. علم حصولی به مطلق در مرتبۀ ضعف عقلی است. عقل در مرتبۀ ضعف، به کمک برهان به وجود مطلق علم اجمالی پيدا میکند، اما علم تفضيلی به حق تعالی و صفات ذاتيه و فعليۀ او، با کشف و شهود و طی مراحل سير و سلوک و نيل به مقام ولايت مطلقه به دست خواهد آمد و آغاز اين مرحله از معرفت علم حضوری نفس به خويش است و اين اولين اصل معرفتشناختی (Epistemological) است که ايشان از آيۀ فطرت اخذ نمودهاند: «انسان میتواند خود را بشناسد.»
طلب آرامش، خواستهای فطری
آيتالله شاهآبادی معتقدند که: بدون شک تمام انسانها در سراسر جهان از هر نژاد، طالب آسايش و آرامشاند و برای کسب اين خواسته از هیچ کوششی دريغ ندارند، تا آنجا که برای به دست آوردن آن، خود را دچار ناراحتی میکنند و چه بسا در اين راه با سختیها و دشواریها دست و پنجه نرم میکنند. با آنکه اينگونه تلاشها با خواستۀ فطری انسان منافات دارد و آنچه مطلوب واقعی اوست، راحتی مطلقی است که نه پيش از آن به سختی دچار شده باشد، نه در هنگام به دست آوردن آن توأم با مشقت و ناراحتی باشد، و نه پس از آن گرفتار ناآرامی شود، بلکه آنچه خواستۀ انسان است، راحتی تمامعياری است که هيچگونه دردسری در آن نباشد.
اکنون با توجه به اين علاقۀ گسترده که در نهاد هر انسانی وجود دارد، آيا میتوان چنين احساسی را از جسم انسان توقع داشت؛ در حالی که میدانيم مواد طبيعی، فاقد احساس و ادراکاند. از اين رو درمیيابيم آنکه چنين خواستهای دارد، حقیقت انسان است که یکی از مظاهر آن، حب آسايش است و همانگونه که دربارۀ فطرت کاشفه گفته میشود، مرجع آسايشطلبی و عشق به ذات يکی است. ولی موارد تفصيلی هر يک جداگانه برآورده میشود.
خودکشی اثباتی بر وجودی ورای تن
از آنجا که غريزه ذاتیِ هر انسان است و بدون آنکه عاملی جز خواستۀ دروني و نهادی او دخالت داشته باشد، خودخواه است، گاه اين خودخواهی بدانجا کشيده میشود که در برابر شدائد دست به خودکشی میزند تا روح و جانش را از درگيری با مشکلات رهايی بخشد و بيش از اين دچار ناراحتی و شکنجه نشود. هرچند اين تفکر، عقلاً و شرعاً محکوم است و حکايت از ضعف و ناتوانی شخص میکند و انسان فرزانه و دارندگان روح متعالی در سختیها و دشواریها چون کوه استوارند و هرگز برای رهايی از مصائب به چنين امر ناشايستی اقدام نمیکنند. مسلم است کسی که خود را در تنگنای حوادث ناملايم گرفتار میبيند و تنها راه نجاتش را در خودکشی میيابد، از شدت علاقه به خويش دست به چنين عملی میزند و در حقيقت با اين عمل نشان میدهد که زندگی نامناسب و ظلمانی را برای خويش نپسنديده و آن را شايستۀ خود ندانسته است؛ هرچند اين تصور در منطق عقل نادرست باشد.
البته اگر چنين بود که پس از مرگ حياتی نبود و برزخ و قيامتی وجود نداشت، رهايی از مشکلات و ناراحتیها به وسيلۀ انتحار درمانی برای روح در برابر شکنجه و عذاب بود. ولی از آنجا که انسان با مرگ بدن نمیميرد و در برابر اعمال و رفتارش در پيشگاه آفرينندۀ متعال مؤاخذه میشود، انسان با ايمان در شرايط سخت، شدت علاقۀ خود را به شيوهای خداپسندانه ابراز میدارد، به خواست الهی رضايت میدهد و از او در رفع نگرانیها استمداد میجويد.
با اين همه، سؤال قابل توجه اين است که انتحارکننده با کشتن، کدام موجود را از بند سختیها نجات میدهد؟ بدن را از احساس تنگناها رهايی بخشيده است. در حالی که میدانيم آنکه احساس میکند، بدن و جسم مادی نيست، بلکه چيزی که او در صدد رهايی آن است، خودش است که فطرت عاشقه از لوازم ذاتی اوست.
بنابراين، خودخواهی، که فطری و ذاتیِ هر انسانی است، ما را به شناخت حقيقت خود راهنمايی میکند و ما را آگاه میسازد که ما عبارت از جسم مادی و اين بدن طبيعی نيستيم، بلکه آن «من» است که شعاع وجودش تدبيرکننده و تصميمگيرنده است و اوست که عشق میورزد و در اثر عشق شديدش به خود، دست به انتحار میزند و با خودکشی، رابطۀ خود را با آلام ناشی از زندگی در جهان طبيعت ـ که بدن واسطۀ انتقال آن است ـ قطع میکند. به تعبير ديگر، خويشتن را از مقتضيات عالم مادی بيرون میکشد و ديگر فشارهای روحی و ناراحتیهای ناشی از عوامل ناگوار زندگی را احساس نمیکند. ديگر کسی حق او را پايمال نمیکند، روحش را آزار نمیدهد، تحقيرش نمیکند، فقر و بيماری او را شکنجه نمیکند، دربارۀ آيندۀ تاريک، تشويش خاطر و دلهره نخواهد داشت و شاهد ستمگریها، حقکشیها و ناکامیها نخواهد بود. تمامی اين احساسات، ناشی از آن است که احساسکننده خود را از تن جدا میداند؛ هرچند آن را نيز از آن خود میداند.
نظرات