دو برادر از مقلدان مرحوم والد بودند. برادر بزرگ برای من نقل کرد: برادرم میخواست حساب سالش را بپردازد، ولی چون مبلغ آن نسبتاً زیاد بود، دلکندن از آن برای او دشوار بود و چند روز پول را درجیبش میگذاشت و وقتی به درِ مسجد میرسید، پشیمان میشد و نمیپرداخت. من از ماجرا بیاطلاع بودم. […]
دو برادر از مقلدان مرحوم والد بودند. برادر بزرگ برای من نقل کرد: برادرم میخواست حساب سالش را بپردازد، ولی چون مبلغ آن نسبتاً زیاد بود، دلکندن از آن برای او دشوار بود و چند روز پول را درجیبش میگذاشت و وقتی به درِ مسجد میرسید، پشیمان میشد و نمیپرداخت. من از ماجرا بیاطلاع بودم. روزی با برادرم به مسجد رفتم. نزدیک درِ مسجد آقا را دیدیم. ایشان بیمقدمه خطاب به برادرم گفتند: حق خدا را تا کِی میخواهی در جیبت نگاه داری؟ برادرم بیاختیار و بهتزده دست در جیبش کرد و تمام وجوه را تقدیم کرد.
منبع: کتاب حدیث نصر، خاطرات مرحوم آیتالله نصرالله شاهآبادی، بخش مرحوم والد
نظرات
ارسال دیدگاه برای این نوشته بسته می باشد.