چشم بصیر

چشم بصیر
1402-01-28
77 بازدید

یک روز بعد از نماز جماعت، مردی روستایی به خدمت آیت‌الله شاه‌آبادی می‌رسد و می‌گوید: «هر وقت من نمازم را به شما اقتدا می‌کنم، سیدی را می‌بینم که جلوتر از شما به نماز می‌ایستد.» آقا از او می‌پرسند: «شغل شما چیست؟» او می‌گوید: «کشاورزی هستم که از یکی از روستاهای ورامین محصولات خود را به […]

یک روز بعد از نماز جماعت، مردی روستایی به خدمت آیت‌الله شاه‌آبادی می‌رسد و می‌گوید: «هر وقت من نمازم را به شما اقتدا می‌کنم، سیدی را می‌بینم که جلوتر از شما به نماز می‌ایستد.» آقا از او می‌پرسند: «شغل شما چیست؟» او می‌گوید: «کشاورزی هستم که از یکی از روستاهای ورامین محصولات خود را به شهر می‌آورم و می‌فروشم.» آقا پرسیدند: «غذا چه می‌خوری؟» روستایی پاسخ می‌دهد: «از محصولات خودم.»

روز بعد همان مرد خدمت آقای شاه‌آبادی می‌رسد و عرض می‌کند که من امروز آن سید را ندیدم. آقای شاه‌آبادی می‌پرسند: «امروز غذا چه خورده‌ای؟» مرد روستایی پاسخ می‌دهد که از بازار تهیه کردم، آقای شاه‌آبادی می‌فرمایند: «به همین دلیل است آن سید را ندیده‌ای!»

راوی: به نقل از آقای محمد رضا خوشدل، خادم مسجد جامع بازار

برچسب‌ها:, ,