آرشیو

شاه در پابوسی شاه‌آبادی

شاه در پابوسی شاه‌آبادی

1402-06-29

نزدیک ظهر، یک ربع زودتر به مسجد آمدم و دیدم که مسجد حال و هوای هر روز را ندارد. یک سربازی هم دم در ایستاده بود و وسط حیاط هم یک نفر ایستاده بود. یک سرگردی هم قدم می‌زد که خدا ان‌شاءلله او را بیامرزد؛ رئیس کلانتری بازار بود و سرهنگ حسین‌خان نام داشت. معاونش […]

تعظیم بی‌اختیار رضاخان

تعظیم بی‌اختیار رضاخان

1402-02-05

رضاخان دستور داده بود منبر را از مسجد مرحوم شاه‌آبادی بردارند. ایشان هم دست‌بردار نبود و ایستاده سخنرانی می‌کرد. روزی مأمور شهربانی خواست با کفش وارد مسجد شود. با عتاب حاج‌آقا خشکش زد: فَاخلَع نَعلَيكَ![1] حدود سه‌چهار روز از اين جريان گذشته بود که ناگهان متوجه تعداد زيادی از افراد نظامی شديم که در مقابل […]

نماز در روزگار ممنوعیت نماز

نماز در روزگار ممنوعیت نماز

1402-02-05

زمان رضاشاه به لحاظی مسجد را بستند. معمولاً پدرم از تکیه حمام خانم که منزل­شان در آنجا بود، پیاده می‌رفتند به بازارچه آهنگرها. سرهنگی گفتند که دستور داده‌­اند امشب مسجد بسته باشد. پدرم می­گویند: «آقا مسجد کجاست؟!» سرهنگ می‌گوید: «جای نماز». ایشان می‌گویند: «من می­خواهم بروم آنجا نماز بخوانم. اگر می­خواهند من نروم آنجا نماز […]

مشی سیاسی و فقهی آیت‌الله شاه‌آبادی

مشی سیاسی و فقهی آیت‌الله شاه‌آبادی

1402-01-30

«در حوزه که بودم احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم که برای یافتن آن تلاش می‌کردم. روزی مرحوم حاج آقا محمدصادق شاه‌آبادی به من گفت: «اگر گمشده‌ات را می‌خواهی، در فلان حجره نشسته است.» گفتم: «چه کسی را می‌گویی؟» گفت: «حاج‌آقا شاه‌آبادی.» به حجره رفتم و از ایشان تقاضا کردم که یک درس فلسفه با ایشان داشته […]

شاه کودکِش!

شاه کودکِش!

1402-01-30

پدرم با رضاشاه خوب نبود. همیشه می‌­گفت رضاشاه کودکِش است! چون با رضاشاه درافتاد، ایشان را به قم تبعید کردند. من بچه بودم که ما به قم رفتیم. آن زمان اتوبوس نبود. به قول معروف ماشین‌­های سیمی بود. البته ما چهار پنج سال بیشتر در قم نبودیم و تحصیلات بنده در تهران بود.[1] راوی: حسن […]