شاه در پابوسی شاهآبادی
نزدیک ظهر، یک ربع زودتر به مسجد آمدم و دیدم که مسجد حال و هوای هر روز را ندارد. یک سربازی هم دم در ایستاده بود و وسط حیاط هم یک نفر ایستاده بود. یک سرگردی هم قدم میزد که خدا انشاءلله او را بیامرزد؛ رئیس کلانتری بازار بود و سرهنگ حسینخان نام داشت. معاونش […]