همواره میفرمود که اسلام از ناحیه این دولت (رضاخان) در خطر است. تا اینکه این مخالفتهایش تبدیل به مبارزه با رژیم شد. ایشان در آغاز کار، تلاش برای اتحاد علمای مرکز (تهران) نمود که به وسیله توطئه عمال حکومت شکسته شد؛ ایشان در هیئتهای مذهبی به افشاگری فسادهای رژیم و بیداری مردم پرداخت و از […]
همواره میفرمود که اسلام از ناحیه این دولت (رضاخان) در خطر است. تا اینکه این مخالفتهایش تبدیل به مبارزه با رژیم شد. ایشان در آغاز کار، تلاش برای اتحاد علمای مرکز (تهران) نمود که به وسیله توطئه عمال حکومت شکسته شد؛ ایشان در هیئتهای مذهبی به افشاگری فسادهای رژیم و بیداری مردم پرداخت و از علما برای مبارزه با ستم شاه درخواست تحصن در حضرت عبدالعظیم علیهالسلام را نمود. دو نفر از علما با او همراهی کردند و 15 ماه در حضرت عبدالعظیم دست به تحصن زد و در دو ماه محرم و صفر هر روز به منبر رفته، علیه رژیم سخنرانی می کرد. آخر الامر این تحصن با اصرار علما مخصوصاً مرحوم مدرس و حاج شیخ عبدالنبی شکسته شد و ایشان به تهران بازگشت، اما به خاطر فساد زیاد در شهر تهران، بهاعتراض از تهران به قم مهاجرت نمود (در 1347ق/1307ش).
هفت سال در قم به تدریس فقه و اصول و فلسفه و عرفان و اخلاق و… مشغول بود. در 1354ق (1314ش) به عللی از جمله اصرار مردم تهران و بیماری فرزندش مرحوم شیخ جواد، به تهران بازگشت و در مسجد امینالدوله به امامت جماعت و وعظ و خطابه و تدریس مشغول شد. بعد از 2 سال، یکی از شبستانهای مسجد جامع تهران که به انبار بازاریان تبدیل شده بود، آماده گردید. ایشان نماز جماعت و تدریس و جلسه سخنرانی و مبارزه با رژیم را به آن مسجد انتقال داد. هنگامی که رضاشاه به اسم متحدالشکل شدن، پوشیدن لباس روحانیت را ممنوع اعلام کرد، بر اثر تشویق ایشان هفت پسرشان ملبس به لباس روحانیت شدند. زمانی که رژیم پهلوی مساجد و منابر را تعطیل و ممنوع اعلام نمود، ایشان هرگز مسجد و منبر را ترک نکردند.
روزی مأموران به مسجد یورش بردند و با کفش وارد مسجد شدند تا ایشان را دستگیر کنند. آیتالله شاهآبادی نهیبی به مأموران زد که همه آنها از مسجد بیرون رفتند و منتظر ماندند تا سخنرانی ایشان تمام شد. وقتی از مسجد بیرون آمد، فرمانده آنها جلو رفت و گفت: «آقای شاه آبادی، شما باید با ما به کلانتری بیایید.» آیتالله نگاه تندی به او کرد و فرمود: «برو بزرگترت را بگو بیاید.» مأموران رژیم برای تعطیلی سخنرانی ایشان، منبرش را دزدیدند. ایشان ایستاده سخنرانی میکرد. هر چه مؤمنان میگفتند اجازه بدهید منبر تهیه کنیم، می فرمود: «نه، من ایستاده سخنرانی میکنم تا بدانند منبر حرف نمیزند.»[1]
[1] مجله تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره پنج، ص 188 و 187
نظرات