رضاخان دستور داده بود منبر را از مسجد مرحوم شاهآبادی بردارند. ایشان هم دستبردار نبود و ایستاده سخنرانی میکرد. روزی مأمور شهربانی خواست با کفش وارد مسجد شود. با عتاب حاجآقا خشکش زد: فَاخلَع نَعلَيكَ![1] حدود سهچهار روز از اين جريان گذشته بود که ناگهان متوجه تعداد زيادی از افراد نظامی شديم که در مقابل […]
رضاخان دستور داده بود منبر را از مسجد مرحوم شاهآبادی بردارند. ایشان هم دستبردار نبود و ایستاده سخنرانی میکرد. روزی مأمور شهربانی خواست با کفش وارد مسجد شود. با عتاب حاجآقا خشکش زد: فَاخلَع نَعلَيكَ![1]
حدود سهچهار روز از اين جريان گذشته بود که ناگهان متوجه تعداد زيادی از افراد نظامی شديم که در مقابل درهای ورودی مسجد ايستاده بودند، به طوری که گويا میخواستند مسجد را تحت محاصره دربياورند و قرق کنند. هنوز آيتالله شاهآبادی نيامده بودند که يکباره متوجه فردی بلندقامت شديم که ابهت نظامی خاصی داشت. خادم مسجد از من پرسيد که اين کيست؟ و من که او را شناخته بودم، گفتم: «رضاشاه است.»
اذان ظهر را گفتند و رضاشاه همچنان باعصبانيت در حال قدم زدن بود. اواسط اذان بود که آيتالله شاهآبادی تشريف آوردند. شما مرحوم آقای شاهآبادی را نديده بوديد. ايشان واقعاً جذبه و روحانيت خاصی داشتند، عظمتی شگفت داشتند. رضاشاه تا چشمش به ايشان افتاد، تحت تأثير عظمت ايشان خم شد و به ايشان تعظيم کرد. جذبۀ معنوی و سيمای روحانی مرحوم آيتاللهالعظمی شاهآبادی او را به تعظيم و ادای احترام وادار کرده بود.
شايد پذيرش اين حرف و اين خاطره، که من با چشمان خودم ديدم، برای شما باورنکردنی باشد، ولی من که از دور اين صحنهها را با دقت زير نظر داشتم، بیاختيار به گريه افتادم.[2]
راوی: حسین علیرضایی، مکبر آیتالله شاهآبادی
[1] قسمتی از آیۀ 12 سورۀ طه که خداوند به حضرت موسی امر میکند که به خاطر مقدس بودن وادی کفشهایش را از پایش خارج کند.
[2] سایت سیره علما
نظرات