در دورهای که رضاخان منع حجاب و خلع لباس روحانیت میکرد، پهلوی به حاجآقا شاهآبادی میگفت درس را نروید. و آقا با عصبانیت میفرمود: «من به تو چه کاری دارم؟» همه میگفتند: «آقا! رعایت کنید، شاه است.» ایشان با همان لحن جوابش را میداد. آقا در مسجد منبر میرفت. آمدند گفتند: «از طرف رضاخان آمدیم، […]
در دورهای که رضاخان منع حجاب و خلع لباس روحانیت میکرد، پهلوی به حاجآقا شاهآبادی میگفت درس را نروید. و آقا با عصبانیت میفرمود: «من به تو چه کاری دارم؟» همه میگفتند: «آقا! رعایت کنید، شاه است.» ایشان با همان لحن جوابش را میداد.
آقا در مسجد منبر میرفت. آمدند گفتند: «از طرف رضاخان آمدیم، دستور داریم نگذاریم منبر بروید.» میخواستند عمامه حاجآقا را بردارند، یا اگر نشد، ببرندش زندان. القا میکردند شاه خیلی قلدر است، فلان است، بهمان است. آقا میفرمود: «قلدری ندارد! من منبر میروم. برای شاگردانم میروم. به او چه کار دارم؟» اما دنبالش میآمدند و ایشان را تا دم در منزل میرساندند.
فرستادگان شاه، با استیصال میگفتند: «ما اینکاره نیستیم.» یعنی دستور داشتند که عمامه آقا را بردارند یا آقا را ببرند زندان. الحمدلله نه آقا را زندان بردند، نه عمامهاش را برداشتند. مثل یک نوکر دنبالش میآمدند، میرساندند و میرفتند! به شاه جواب میدادند: «ما قدرت نداریم با شاهآبادی حرف بزنیم؛ آن نور صورتش، آن رفتارش، ما را میپراند.» میرفتند به رضاخان میگفتند. رضاخان هم میگفت: «به او کاری نداشته باشید [معذرت میخواهم] این آقا (مرحوم شاهآبادی) یکخورده حواسش پرت است.» هیچ کاری نتواستند بکنند. نه عمامه، نه زندان.
راوی: همسر آیتالله – منصوره خانم
نظرات