یک روز عصر یکی از علاقهمندان مرحوم پدر، که نامش را فراموش کردهام، به همراه مرحوم حاج اسماعیل وفابخش، برادر خانم پدر ما، برای پرداخت وجوه نزد مرحوم پدر آمد و عرض کرد: «حاج آقا، من دو سال است به مسجد شما نیامدهام. علت آن را نمیپرسید؟» مرحوم پدر گفتند: «اگر به شما گفته بودم […]
یک روز عصر یکی از علاقهمندان مرحوم پدر، که نامش را فراموش کردهام، به همراه مرحوم حاج اسماعیل وفابخش، برادر خانم پدر ما، برای پرداخت وجوه نزد مرحوم پدر آمد و عرض کرد: «حاج آقا، من دو سال است به مسجد شما نیامدهام. علت آن را نمیپرسید؟» مرحوم پدر گفتند: «اگر به شما گفته بودم بیا و نمیآمدی، میپرسیدم، ولی چون برای آمدنت دعوت نکردم، از رفتنت هم نمیپرسم.»
او گفت: علت نیامدنم این بود: شبی پای منبر شما بودم. وقتی از مسجد بیرون رفتم، شخصی از روحانیون از من پرسید: کجا بودی؟ گفتم: مسجد آقای شاهآبادی. گفت: آنجا میروی؟! آقای شاهآبادی توحید میگوید! و بهگونهای گفت که من خیال کردم شما کفر میگویید؛ از آن شب دیگر نیامدم. تا اینکه چندی قبل خواب دیدم قیامت بر پا شده و عدهای در جهنم که مانند ورزشگاهها پلهپله بود، قرار داشتند و ردیف تا بالا نشستهاند و حلقههای آهنین به گردنشان بود و افرادی بودند که من آنها را میشناختم. در این حال وحشت و رعب، یکی از آنهایی که در آنجا بود و مرا میشناخت و من هم او را میشناختم، گفت: فلانی، به دادمان برس. گفتم: اینجا چه کار میتوانم بکنم؟ گفت: پیش آقای شاهآبادی برو و از ایشان ذکری بگیر که ما را نجات دهد. گفتم: آقای شاهآبادی را از کجا پیدا کنم؟ گفت: آن طرف باغ آقای شاهآبادی است.
دیدم باغ بزرگی است و وسط آن ساختمانی قرار دارد. وارد شدم، دیدم در اتاق بزرگی حضور دارید. سلام کردم و قضیه را برای شما نقل کردم. شما یک قدری فکر کردید و سر بلند کرده، فرمودید: «به آنها بگو من ذکری اعظم از ذکر «یا حسین» سراغ ندارم. برگشتم و به آنها گفتم. همین که جمعیت شنیدند، همه با هم «یا حسین» کشیدند و از غل و زنجیر و گرفتاری نجات پیدا کردند. در همین حال، از وحشت از خواب بیدار شدم.
مرحوم پدر به آن شخص فرمودند: هیچ بُعدی ندارد که یکی از اسامی اعظم پروردگار، «یا حسین» باشد.
راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی
منبع: حدیث نصر
نظرات
ارسال دیدگاه برای این نوشته بسته می باشد.