نزدیک ظهر، یک ربع زودتر به مسجد آمدم و دیدم که مسجد حال و هوای هر روز را ندارد. یک سربازی هم دم در ایستاده بود و وسط حیاط هم یک نفر ایستاده بود. یک سرگردی هم قدم میزد که خدا انشاءلله او را بیامرزد؛ رئیس کلانتری بازار بود و سرهنگ حسینخان نام داشت. معاونش […]
نزدیک ظهر، یک ربع زودتر به مسجد آمدم و دیدم که مسجد حال و هوای هر روز را ندارد. یک سربازی هم دم در ایستاده بود و وسط حیاط هم یک نفر ایستاده بود. یک سرگردی هم قدم میزد که خدا انشاءلله او را بیامرزد؛ رئیس کلانتری بازار بود و سرهنگ حسینخان نام داشت. معاونش حسن بختیار بود و سرگرد بود. من با رئیس کلانتری، سرهنگ حسینخان، خیلی جور بودم، مانند پدر و پسر بودیم و همدیگر را خیلی دوست داشتیم. آدم خیلی خوبی بود؛ بادیانت و باتقوا. من در کلانتریهای آن روز کمتر چنین آدمی را دیده بودم.
از او پرسیدم: «آن چه کسی است که وسط صحن است؟» او دور ایستاده بود، چون به او گفته بودند وقتی آقای شاهآبادی به مسجد میآید، از آن در داخل میشود، نه از در بازار. گفت: «این رضاشاهه، آمده آقا را بگیره.» گفتم: «آقا را بگیرد؟!» گفت: «آره، تو هم اینجا نایست، برو! امروز تکبیر هم نگو.» گفتم: «من میایستم و ترسی هم ندارم.» میخواستم بروم و به آقا خبر بدهم، اما همین که میخواستم بروم، دیدم خود آقا آمدند. رضاشاه هم دایم هرچند وقت یک بار فریاد میکشید: «پس کو این آقای شاهآبادی؟!» بلند میگفت و سرهنگ حسینخان هم میترسید! رضاشاه بود دیگر.
فکر کنم سدۀ 99، روز چهارشنبه بود که رضاشاه آمد. دیدم آقا آمدند. یک درخت توت و یک جوی آب وسط صحن مسجد جامع بود که از آن طرف وارد کوچۀ غریبان میشد. هر وقت میخواستند آب حوض را پر کنند، یک جوی کنار درخت توت میگذاشتند، یک برجستگی داشت وسط حوض که آب از آنجا میزد بیرون. حالا یا باز بود یا بسته بود. آقا از پشت درخت توت میآمد و هیچوقت از جلوی حاج حسین استرآبادی نمیآمد.
آقا از پلهها آمد پایین و آمد پشت درخت توت. رضاشاه هم سمت زیرزمین حکمی بود و قدم میزد. یک سنگی هم آنجا بود که مردمی که میآمدند وضو بگیرند، کتی و لباسی که داشتند روی آن میگذاشتند. همین که سرهنگ حسینآبادی گفت: «حاجآقا آمدند»، رضاشاه از آن طرف، از پشت سقاخانه پیچید و آمد تا به آقا رسید. پرید دست آقا را بوسید و آقا دستش را کشید. به حالت نیمخیز که میخواست پایش را ببوسد، سلام بلندبالایی کرد. اول سلام نکرد. اول خواست دستش را ببوسد. من خیلی کم دیدم مرحوم شاهآبادی ابروهایش را بزند. موهای ابرویش در چشمشان میرفت. تا چشم رضاخان به ایشان افتاد، آمد دستشان را ببوسد. بعد بلند شد و عذرخواهی کرد. رفت بیرون و به سرهنگ استرآبادی هم گفت سربازها را بفرستید بروند. و رضا شاه از در بازار رفت بیرون.[1]
راوی: حسین علیرضایی، مکبر آیتالله شاهآبادی
[1] مصاحبه با حاج حسین علیرضایی، سرگذشتپژوهی، فروردین 1390
نظرات